وبلاگ فرهنگي، علمی،ادبی، آموزشی (سرباز.ایرانشهر) به اين وبلاگ خوش آمدید.
| ||
|
مرد نابینایی کنار خیابان نشسته و کاسه ای جلویش قرار داده بود که چند سکه داخلش خودنمایی می کرد ،کنار دستش نیز مقوایی قرار داشت که رویش نوشته شده بود :ّ«« من هم نابینا هستم و هم لال ،به من کمک کنید...»» در همین لحظه مردی که نویسنده معروفی بود،به آرامی از کنار پیرمرد گذشت و با خود فکر کرد که چرا مردم به او کمک نمی کنند ؟سپس فکری به سرش زد و چند قدمی را که رفته بود برگشت ،یک اسکناس از جیبش در آورد و داخل کاسه انداخت و بعد به آرامی مقوا را برداشت و مقوایی دیگر را که رویش چیزی نوشت ،گذاشت به جای آن و به راهش ادامه داد. از فردای آن روز پیرمرد نابینا خوشحال بود که باید ساعتی یک بار کاسه را که از کمک های مردم پر شده بود ،داخل جیبش خالی کند . او هرگز نفهمید که چرا مردم یکباره اینقدر با او مهربان شده اند . همانطور که هر گز نفهمید مقوایش عوض شده ،مقوایی که رویش نوشته شده بود:«« امروز هم یکی از روزهای زیبای خداوند است ،حیف که من نمی توانم آن را ببینم و به خاطر این روز زیبا به شما تبریک بگویم ...»» نظرات شما عزیزان: |
|
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |