وبلاگ فرهنگي، علمی،ادبی، آموزشی (سرباز.ایرانشهر)
به اين وبلاگ خوش آمدید.
نويسندگان

پسر : چه می نویسی پدرجان؟

پدر: درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه مي نويسم، مدادي است که با آن مي نويسم. ميخواهم وقتي بزرگ شدي، مثل اين مداد بشوي.
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چيزخاصي در آن نديدو گفت:
-
اما اين هم مثل بقيه مداد هايي است که ديده ام !
پدرگفت: بستگي دارد چطور به آن نگاه کني، در اين مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بياوري ، براي تمام عمرت به آرامش مي رسي :
صفت اول:
مي تواني کارهاي بزرگ کني، اما هرگزنبايد فراموش کني که دستي وجود دارد که هر حرکت تو را هدايت مي کند. اسم اين دست،خداست، او هميشه بايد تو را در مسير اراده اش حرکت دهد.
صفت
دوم:
بايد گاهي از آنچه مي نويسي دست بکشي و از مداد تراش استفاده کني. اين باعث مي شود مداد کمي رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تيز تر مي شود (و اثري که از خود به جا مي گذارد ظريف تر و باريک تر) پس بدان که بايد رنج هايي را تحمل کني، چرا که اين رنج باعث مي شود انسان بهتري شوي.
صفت سوم:
مداد هميشه اجازه مي دهد براي پاک کردن يک اشتباه، از پاک کن استفاده کنيم. بدان که تصحيح يک کار خطا، کار بدي نيست،در واقع براي اينکه خودت را در مسير درست نگهداري، مهم است.
صفت چهارم:
چوب يا شکل خارجي مداد مهم نيست،زغالي اهميت دارد که داخل چوب است. پس هميشه مراقب باش درونت چه خبر است.

و سر انجام پنجمين صفت مداد:
هميشه اثري ازخود به جا مي گذارد. پس بدان هر کاری که در زندگي ات مي کني، ردي به جا مي گذاری و سعي کن نسبت به هر کار ، هشيار باشي وبداني چه مي کني

 

[ سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:مداد,هشیار,اشتباه,مدادتراش,صفت,اراده,راه,رد, ] [ 8 قبل از ظهر ] [ غلامقادر ملازاده ]

یک روباه وقتی در منطقه شیدا نزد دوستانش شرمسار شد، ناباورانه سکته کرد و بی‌جان روی زمین افتاد. Inline image 1.

چندی پیش محیط‌بانی در حال گشتزنی در منطقه حفاظت‌شده شیدا در چهارمحال و بختیاری با انباشت مقداری لاشه مرغ روبه‌رو شد که احتمال داد از سوی مسؤولان مرغداری‌های نزدیک به صورت پنهانی در آنجا تخلیه شده بود.

این محیط‌بان هنوز به لاشه مرغ‌ها نرسیده بود که دید یک روباه با قدم‌های تند خود را به لاشه مرغ‌ها رساند و جالب اینکه با پاها و دهانش سعی کرد آنها را درگوشه‌ای جمع کرده و پنهان کند. روباه که توانسته بود لاشه مرغ‌ها را استتار کند با سرعت آنجا را ترک و محیط‌بان چنین تصور کرد که روباه باز سراغ لاشه مرغ‌ها خواهد آمد.

محیط بان که بارها شنیده بود روباه‌ها باهوش هستند سراغ محل اختفای لاشه مرغ‌ها رفته و جای آنها را عوض می‌کند تا اگر روباه برگشت حرکات وی در جست‌وجوی محل تازه لاشه مرغ‌ها را ببیند!

هنوز دقایقی نگذشته بود که این محیط‌بان می‌بیند روباه با خود چند روباه دیگر را نیز آورده تا آنها را میهمان غذایی کند که پنهان کرده بود.

روباه‌ها همه جا را جست‌وجو می‌کنند اما لاشه مرغ‌ها را پیدا نمی‌کنند تا اینکه همه خسته شده و دور روباه اصلی حلقه می‌زنند.

در اینجا بود که صحنه‌ای باورنکردنی رقم خورد، روباه اصلی که در مرکز حلقه همنوعانش ایستاده بود به چشم تک‌تک روباه‌ها نگاه کرد و ناگهان مانند یک لاشه و جسد روی زمین افتاد و بی‌حرکت ماند.

روباه‌های دیگر جسد این روباه را ترک کردند محیط بان که حیرت‌زده بود خود را به روباه رساند. محیط‌بان پشیمان در این باره گفت: آنچه می‌دیدم باورکردنی نبود اگر با چشمان خودم نمی‌دیدم امکان نداشت بپذیرم. وقتی بالای سر روباه رسیدم دیدم واقعا مرده است. خیلی سریع سراغ دکتر دامپزشک منطقه رفتم اما کار از کار گذشته بود؛ وقتی دامپزشک بالای سر روباه رسید، گفت روباه مرده است.

وی افزود: جسد روباه جوان را برای کالبدشکافی به مرکز دامپزشکی بردیم و پس از این کار مشخص شد روباه بر اثر ایست قلبی جانش را از دست داده است.

محیط بان با ناراحتی و در حالی که با یادآوری آن لحظه بغض داشت، گفت: این روباه چون پیش دوستانش شرمسار شده بود سکته کرده. او به تنهایی لب به غذا نزده بود. من تنها می‌خواستم میزان هوش روباه را بررسی کنم و حالا می‌دانم این حیوان با معرفت نیز بود و شرمساری نزد همنوعانش باعث سکته‌اش شد.

 

[ سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:معرفت,حیوانات,میهمانی,دعوت,غیرت,جنگل,روباه,زیرک,باهوش,, ] [ 9 قبل از ظهر ] [ غلامقادر ملازاده ]

سخت آشفته و غمگین بودم                     به خودم می گفتم:

بچه ها تنبل و بد اخلاقند                                 دست کم میگیرند

درس ومشق خود را                         باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا                                       تا بترسند از من

و حسابی ببرند                            خط کشی آوردم،

درهوا چرخاندم                      چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !              اولی کامل بود،

دومی بدخط بود                       بر سرش داد زدم

سومی می لرزید                    خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد                                و به چنگ آمد زود

دفتر مشق حسن گم شده                           این طرف،

آنطرف، نیمکتش را می گشت                  تو کجایی بچه؟؟؟

بله آقا، اینجا                                               همچنان می لرزید

” پاک تنبل شده ای بچه بد ”    ” به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند”

” ما نوشتیم آقا                          بازکن دستت را
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم        او تقلا می کرد

چون نگاهش کردم                              ناله سختی کرد

گوشه ی صورت او قرمز شد           هق هقی کردو سپس ساکت شد
همچنان می گریید                          مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله

ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد                   زیر یک میز،کنار دیوار،

دفتری پیدا کرد ……                         گفت : آقا ایناهاش،

دفتر مشق حسن                            چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود

غرق در شرم و خجالت گشتم          جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود

سرخی گونه او، به کبودی گروید ..          صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد                 سوی من می آیند

خجل و دل نگران،                         منتظر ماندم من

تا که حرفی بزند                       شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید                    سخت در اندیشه ی آنان بودم

پدرش بعدِ سلام،                          گفت : لطفی بکنید،

و حسن را بسپارید به ما ”          گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا                         وقتی از مدرسه برمی گشته

به زمین افتاد                       بچه ی سر به هوا،

یا که دعوا کرده                        قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنارچشمش،                      متورم شده است

درد سختی دارد،                       می بریمش دکتر

با اجازه آقا …….                        چشمم افتاد به چشم کودک
غرق اندوه و تاثرگشتم                                 منِ شرمنده معلم بودم

لیک آن کودک خرد وکوچک        این چنین درس بزرگی می داد

بی کتاب ودفتر .                       من چه کوچک بودم

او چه اندازه بزرگ                                 به پدر نیز نگفت

آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم         عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم

من از آن روز معلم شده ام .         او به من یاد بداد درس زیبایی را
که به هنگامه ی خشم             نه به دل تصمیمی                 نه به لب دستوری

نه کنم تنبیهی
***
یا چرا اصلا من                        عصبانی باشم                 با محبت شاید،

گرهی بگشایم         با خشونت هرگز    با خشونت هرگز           با خشونت هرگز

[ سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:تنبیه ,خط کش,معلم,دانش آموز,کلاس, مدرسه,دبستان, خشم,خجالت,شرمندگی,خشونت, ] [ 9 قبل از ظهر ] [ غلامقادر ملازاده ]

پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله ش زندگی کند . دستان پیرمرد می لرزید و چشمانش تار شده بود و گام هایش مردد و لرزان بود. اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع می شدند .اما دستان لرزان پدر بزرگ و ضعف جسمانیش خوردن غذا را برایش مشکل می ساخت ... نخود فرنگی ها از توی قاشق قل می خوردند و روی زمین می ریختند یا وقتی لیوان را می گرفت شیر از داخل آن روی زمین می ریخت پسر و عروسش از آن همه ریخت وپاش کلافه شده بودند. پسر گفت باید فکری برای پدر کرد به قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پر سر و صدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام .. پس زن و شوهر برای پیرمرد در گوشه ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند ... در آنجا پیرمرد تنها یی غذایش را می خورد در حالیکه سایر اعضای خانواده سر میز از غذا خوردنشان لذت می بردند.

 از انجا که پیرمرد یکی دو ظرف را شکسته بود حالا در کاسه ای چوبی به او غذا می دادند. گهگاه آنها که چشمشان به پیرمرد می افتاد متوجه می شدند همچنان که در تنهایی غذا می خورد چشمانش پر از اشک است . اما چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده بود. که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او می دادند اما کودک چهارساله شان در سکوت شاهد تمام رفتارها بود . یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دیدکه روی زمین ریخته بود . پس با مهربانی از او پرسید چی میسازی پسر عزیزم ؟

پسرک با ملایمت جواب داد یک کاسه ی چوبی تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم ؟،بعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد....

[ شنبه 5 اسفند 1391برچسب:کاسه, پیرمرد, پدر,مادر,پسر, عشق, محبت , علاقه, اشک ,تنهایی,وفا, مهر,, ] [ 8 قبل از ظهر ] [ غلامقادر ملازاده ]

به گورستان گذر کردم کم و بیش/بدیدم حال دولتمند و درویش/نه درویشی به خاکی بی کفن ماند/نه دولتمند برد از یک کفن بیش/خاک شد هر که در این خاک زیست/خاک چه داند که در این خاک کیست/سر انجام که باید از این خاک رفت/خوشا آنکه پاک آمد و پاک رفت.

اگر می‌دانستید، یک محکوم به مرگ، چقدر در آرزوی بازگشت به زندگی است، آنگاه قدر روزهایی را که با غم و اندوه و نگرانی و بدخلقی می‌گذرانید، می‌دانستید.

 

تا کی غم آن خورم که دارم یا نه/وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه/پر کن قدح باده که معلوم نیست/کاین دم که فرو برم بر آرم یا نه.

[ چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:زندگی,غم,خوشدلی,مرگ,درویش,کفن,دولتمند,ثروت, ] [ 7 قبل از ظهر ] [ غلامقادر ملازاده ]
درباره وبلاگ

به وبلاگم خوش آمديد.نيازمند نظرات مفيد شما هستم. با سپاس : ملازاده
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 49
بازدید دیروز : 12
بازدید هفته : 49
بازدید ماه : 1197
بازدید کل : 255706
تعداد مطالب : 219
تعداد نظرات : 70
تعداد آنلاین : 1



............................


------------------------------------------------------------------------
-------------------------------------------------------- ------------------------------------------------------ ---------------
کد اپلود عکس
................................................................
بک لینک فا