وبلاگ فرهنگي، علمی،ادبی، آموزشی (سرباز.ایرانشهر) به اين وبلاگ خوش آمدید.
| ||
|
درس بزرگ آن روز همراه با يكي از معلمان،در يكي از روستاها خدمت مي كرديم .ساختمان وفضاي مدرسه نامناسب بود. من ودوستم هردو تازه كار بوديم و ناآشنا باسرد وگرم روزگار. راستش با روشهاي تدريس وفنون كلاسداري هم چندان آشنا نبوديم. گرچه از دانشسراي مقدماتي فارغ التحصيل شده بوديم. ولي تصور ما از معلمي اين بود كه بچه ها بايد از ما بترسند! همين و بس! يك روز كه تعطيلي ظهربود، براي صرف غذا به خانه يكي از دوستان رفته بوديم موقع برگشت ديديم كه دو نفر از دانش آموزان دارند باهم بازي و شوخي مي كنند و وقتي ما وارد شديم آنها متوجه ما نشدند و به شوخي خود ادامه دادند. دوستم از اينكه آنها به آمدن ما توجهي نكردند خيلي ناراحت شد و آن دو نفر را صداكرد .بچه ها كه ازما مي ترسيدند از ترس در جاي خود خشك شدند .دوستم دوباره صدا كرد .با ترس و لرز جلو آمدند. دوستم بدون اينكه سوالي بكند چنان سيلي محكمي به كودك بي گناه زد كه خون از بيني اش جاري و بيهوش برروي زمين افتاد .فريادي كشيدم كه بچه مردم را كشتي؟ دوستم از غروري كه داشت گفت: چيزي نشده بچه هاي ديگر وحشت زده به هر طرف فرار مي كردند .پشت و پهلوي دانش آموز را ماليدم و به صورتش آب پاشيدم .اما تكاني نخورد و همان طور بيهوش افتاده بود .او را بغل كردم و به خانه كه يكي از اتاقهاي مدرسه بود بردم و يك ليوان آب قند برايش درست كردم .خيلي ناراحت و هول كرده بودم. هركاري توانستم انجام دادم ولي نتيجه اي نداد و از اينكه خوب نشود خيلي ترسيده بودم و با محبت صدايش كردم ((محمودجان،محمودجان بلندشو)) دانش آموز با شنيدن جان چشمهايش را باز كردو با صداي لرزان گفت : آقا شما ديگر مرا نمي زنيد؟ چشمهايم پر از اشك شد دوستم را صدازدم تا به هوش آمدن محمود را بگويم كه دانش آموز گفت: آقا، منو مي زنند؟ گفتم نه محمود جان كسي جرات ندارد كه تو را بزند .من تو را دوست دارم. دوباره كمي آب قند بهش دادم تا حالش جا بيايد و براي اينكه ترسش كاملا برطرف شود كمي با او شوخي كردم و نوازشش كردم. بعد از چند دقيقه كه خيالش راحت شد به حرف آمد وگفت:آقا من به پدرم مي گويم . جا خوردم فكر كردم حتما مي خواهد واقعه امروز را به پدرش بگويد .گفتم : محمودجان به پدرت چه ميخواهي بگي ؟ گفت : مي گم كه شما منو دوست داريد. احساس كوچكي و شرمندگي كردم ودست وصورتش را شستم .اورا پيش بچه ها فرستادم و خودم دقايقي با آنها فوتبال بازي كردم .آن روز كلاس تعطيل شد. اما درس بزرگي تا پايان زندگي براي من و دوستم بود، درسي كه من و همكارم را براي هميشه تكان دادو دگرگون كرد. تا فرداي آن روز منتظر اعتراض والدين آن پسر بوديم ولي او هرگز حرفي در اين مورد با والدينش نزد. * محمدقلي رفيعي
منبع : خاطرات معلمان نظرات شما عزیزان: |
|
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |